ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

ایلیا عشق مامان وبابا

برگشت ایلیا به خانه

سلام پسرم امروز هم من وشما تو خونه تنهاییم. امروز دقیقا 2 هفته است که ما از شمال اومدیم خونمون. زمانی که رفتیم تو تو دلم بودی و وقتی که برگشتیم 2 ماه و 10 روزت بود. روز 9 بند نافت افتاد و روز 10 قبل از حمام کردنت حلقه ات. اما خوب اقا پسر گل ما روز 11 سرما خوردی چون مامان سرما داشت و شما هم از من گرفتی. من و مادرجون خیلی ازت مراقبت کردیم تا زودی خوب  بشی اخه خیلی کوچولو بودی و پیش هر دکتری هم می بردیمت میگفت فقط قطره بینی هیچی نمیتونم بدم. تا اینکه 45 روزت بود رفتیم پیش دکتر اسماعیلی اونم گفت تو هیچیت نیست . تازه داشتی پسر خوبی میشدی یعنی شبها کمتر گریه میکردی که نوبت واکسن 2 ماهگیت شد و شما تو اون روز بنفش ترین جیغهاتو زدی. خیلی...
16 دی 1390

داستان ایلیا در بیمارستان

سلام پسرم بالاخره امروز تونستم بیام و برات بنویسم. الان تو  کوچولوی خوشگل من تو گهوارت کنار من خوابیدی و منم تونستم کارهامو انجام بدم وبیام تو نت. اره پسرم من و شما یک ماه زودتر از موعد تولدت به دلیل مشکلاتی که مامان دچار شده بود رفتیم شمال خونه مادرجون و پدرجونت . اخه مامان دچار مسمومیت بارداری شده بود و ممکن بود هر آن بهش دستور ختم بارداری بدن ما هم چون اینجا کسی رو نداشتیم رفتیم شمال. اما خوب اونجا وضعیتم بهتر شد و تو تا 1 هفته مونده به تاریخ سونوت تو دلم بودی چون خودم خواستم سزارین بشم تو زودتر به دنیا اومدی. خیلی کوچولو ناز بودی اینم برات بگم که تو تنها نی نی بودی که یک طرف صورت خوشگلتو با ناخنات خط خطی کرده بودی و ما مجب...
14 دی 1390

از بدو تولد

ایلیای من ، در تاریخ 21 مهر 1390 در بیمارستان شفا ساری ساعت 2.30 بعد از ظهر پا به عرصه وجود گذاشتی. بعد از اینکه 9 ماه تو دل مامانت بودی دیگه دیدی جات تنگه خواستی زودی بپری بیرون هر چند مامانی اصلادوست نداشت چون وقتی توی دلم بودی فقط فقط مال من بودی .اما خوب من وبابات دوست داشتیم ببینیم تو شبیه کی هستی من یا اون؟ وقتی برای اولین بار تو را گذاشتن تو بغلم با اینکه خیلی درد داشتم اماهمه دردامو فراموش کردم بغلت کردم و خدا را شکر کردم که تو خوشگل را به من داد تا از این به بعد بشی همدم همه تنهایی هام . اندازه همه دنیا دوست دارم عشق من ...
10 دی 1390

بدون عنوان

سلام مامانی این وبلاگ را برات درست کردم تا بتونی خاطرات کودکیت را وقتی بزرگ شدی بخونی و امیدوارم خودت این ویلاگ را ادامه بدی.
10 دی 1390
1